هارونالرشید مردی بود ظالم و اذیت و آزارش به مردم زیاد. به همین جهت بهلول از کارهای او خیلی ناراحت بود و گاهی نمیشد که کسی خنده او را ببیند. یک روز هارون علت ناراحتی او را پرسید ولی بهلول جواب نداد تا اینکه هارون شخصی را انتخاب کرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اینکه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را دیدی بیا به من بگو و صد درهم از من جایزه بگیر».
آن شخص تا چند روز همه جا ناظر کارهای بهلول بود ولی نتوانست خنده او را ببیند تا اینکه یک روز بهلول دم دکان قصابی ایستاد و خیرهخیره داخل دکان را تماشا کرد. درضمن نگاه کردن لبخندی بر روی لبش نشست.
مرد فوری به حضور هارون رفت و هرچه دیده بود بیان کرد. هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دکان قصابی چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خیلی نگران بودم که روزی با این کارهایی که تو میکنی مرا هم به آتش خودت بسوزانی ولی حالا فهمیدم که ـ بز را به پای خودش میآویزند، میش را به پای خودش».
منبع:farsibooks.ir
نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است