۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
بازديد: ۱۷۹
در تاريخ
بله، همین که عرض کردم، درست خواندید... فکر نکنید موز که موضوع نمی شود. اصلا «علم»؛ شک در بدیهیات است. چه اشکالی دارد، مگر وقتی نیوتن - برای فهمیدن جاذبه زمین - به سیب پرداخت فکر می کردید که چنین نتایجی دربر داشته باشد؟... البته که فکر نمی کردید! چون در آن زمان طبیعتا هنوز متولد هم نشده بودید.
اصلا شاید اگر اسحاق نیوتن در منطقه استوایی به دنیا آمده بود و جبر جغرافیایی نبود، شاید در موز تدقیق می کرد و به هزار نتیجه دیگر می رسید، جذاب تر از جاذبه زمین.
حالا چرا من نقطه پرگار این پژوهش را موز گذاشته ام؟
چون ما نسل سال های دور، مثل سایر نسل ها بدمان نمی آید مظلوم نمایی کنیم و سوخته یا حداقل نیم سوز نامیده شویم؛ چرا که برای خودمان سرگذشت غریبانه ای داریم و سختی ها کشیده ایم و آب دیده شده ایم (که شاید آبکی بودن این نوشته هم به آن برگردد) اما انبوهی از تجربیات را در انبانه سینه داریم. یکی از این تجارب گران بها، یادآوری سالیان گرانی موز است که آن را در چشم ما تا ابد یک میوه اشرافی کرده است و امروز هر چه دولت ها و میادین تره بار بکوشند که موز را تبدیل به ارزان ترین میوه کنند، چیزی از ارزش های موز کم نمی کند.
چون اینجوری در ذهن ما رسوب کرده و چیزی که رسوب کند، طبق همان قاعده جاذبه، ته نشین می شود و هر چه ته نشین شد به مرور ریشه می دواند و هر چه ریشه دواند، ماندگار می شود و هر چه ماندگار شد، رفته رفته تبدیل به عادت و سنت و اصالت می شود. برای همین تغییر دادنش سخت می شود.
اصولا چیزهای سنتی در برابر مدرن شدن مقاومت می کنند، برای مثال به عنوان یک غذای سنتی هرگز در قورمه سبزی نمی توانیم هویج بریزیم، ولی اجازه داریم در پیتزا که برای ما غذایی مدرن است، هر چه دور و برمان بود را بریزیم! بماند که همین پیتزا را اگر یک ایتالیایی اصیل و سنتی ببیند؛ سکته می کند چون خرق عادت نموده ایم! و ترک عادت موجب مرض است.
برای نسل ما، نه تنها موز موضوع بود بلکه داشتن ویدیوی تی سِون هم نگرانی بود. ما نسلی هستیم که آدیداس برایمان مخالفت با سنت بود و بدعت، چه برسد به نایک! ما پر بودیم از دغدغه و سنت، ما همیشه اضطراب داشتیم و همواره دلواپس بودیم.
دلواپس شلوار جین، پیراهن آستین کوتاه، فرق وسط، روزنامه دیواری با مقوای پشت طوسی، رفتن برق، آژیر قرمز، موشک باران، قلک های پلاستیکی به شکل نارنجک، پوستر بروس لی، معلم پرورشی و ...
دلواپسان نسلِ ما، همیشه دلواپس بودند! به کیف هایمان قفل می زدیم، بدون اینکه موبایل و تبلت داشته باشیم، و دلواپس خط کش چوبی و پاک کن بویی بودیم. ما دلواپس دوچرخه های بیست و چهارمان بودیم و دور تا دورش را با نوارهای رنگی لاستیکی می پیچیدم و محافظت می کردیم و با زنجیر به درخت می بستیم، درست مثل دسته راکت های بدمینتون که حوله پیچ می نمودیم.
ما دلواپسی در اعماق وجودمان ریشه کرد. برای هر چیزی زود دلواپس می گشتیم و وقتی دلواپس می شدیم دورش را می پیچیدیم و می تنیدیم... حصارها می ساختیم و ممنوع می کردیم و تابلو می زدیم.
خودمان هر جا تشخیص می دادیم، تابلوی ممنوع برمی افراشتیم و چون شعارنویسی خوراک مان بود، کنارش با اسپری اضافه می کردیم: «پارک = پنچری» چون ما خودمان دلواپس و برابر قانون بودیم.
رفته رفته، دلواپسی و سنت برایمان عادت شد و عادت برایمان سنت و دلواپسی. زمان گذشت، موز ارزان شد ولی ما هنوز هم باورش داشتیم و دلواپس بودیم که ندکند از چنگ مان در برود.
زمان گذشت ولی اما از هیچ چیز نگذشتیم. ما رسوب کردیم و دلواپس ماندیم.
زمان گذشت ولی ما هرگز به موز و قورمه سبزی خیانت نکردیم.
زمان گذشت و هر چه گذشت، بیشتر به گذشته عشق ورزیدیم.
زمان گذشت، ولی دلواپسیِ ما نگذشت.
ما پر شدیم از گذشته و حسرت و دلواپسی و محرومیت و ممنوعیت و بستنی کیم دوقلو!
یادش به خیر، چقدر دلواپس آب شدنش در یخچال های یونولیتی بودیم که در صندوق عقب پیکان، قبل از مسافرت جاساز کرده بودیم.
نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است