۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
بازديد: ۲۰۵
در تاريخ
داستان یک گلابی در کامیون گلابی !
یه روز یه کامیون گلابی داشته توی جاده می رفته که یه دفعه میافته توی یه دستانداز، یکی از گلابیها میافته وسط جاده، بر میگرده به کامیون نگاه میکنه و میگه:
گلابیها، گلابیها!
گلابیها میگن: گلابی، گلابی!
کامیون دورتر می شه،
صداشون ضعیفتر می شه.
گلابی میگه: گلابیها، گلابیها!
گلابیها می گن: گلابی، گلابی!
باز کامیون دورتر میشه، گلابی میگه: گلابیها، گلابیها!
اما صدای گلابی دیگه به گلابیها نمیرسه! گلابیها موبایل راننده رو می گیرن و زنگ میزنن به موبایل گلابی،اما چه فایده که گلابی ایرانسل داشته و توی جاده آنتن نمیداده!
گلابی یه نفر رو پیدا میکنه که موبایل دولتی داشته، زنگ میزنه به راننده و می گه: گوشی رو بده به گلابیها، وقتی که گلابیها گوشی رو می گیرن، گلابی میگه: گلابیها، گلابی ها!
گلابی ها می گن: گلابی، گلابی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اون شور و اشتیاقت تو حلقم ،
واقعا دوست داری باز هم ادامه داشته باشه ؟!؟!؟!؟!؟
نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است